دل پویا




مدتی است متوجه یک ویژگی مشترک بین عده‌ای از نوابغ شده‌ام؛ از مولوی و سعدی گرفته تا تالستوی و داستایفسکی. و اخیراً که دو فیلم از وودی آلن دیده‌ام، باید بگویم که او هم این ویژگی را دارد. این مشخصۀ جذاب رسیدن به فهمی دقیق، از زندگی، مرگ، انسان و روابط انسانی است. و هنر این بزرگان هم این بوده است که توانسته‌اند این شناخت دقیقشان را با زبان و بیانی جذاب ماندگار کنند. یکی در گلستان و یکی در جنایت و مکافات و دیگری هم در فیلم سینمایی.
 مدخل ویکی پدیای وودی آلن را که می‌خواندم، راجر ایبرت درباره وودی آلن نوشته بود:
 a treasure of the cinema

تصویر از مدخل ویکی پدیای وودی آلن (جشنواره کن 2016)

کنکور ارشد که برگزار شد (یا قبل از برگزاری) سازمان سنجش گفت نتایج اولیه را دهه دوم خرداد (نود و هفت) اعلام خواهد کرد. پنجم یا ششم خرداد باز خود سازمان سنجش اعلام کرد که نهم خرداد نتایج اعلام خواهد شد و روز نهم خرداد هم اعلام کردند که ساعت شانزده نتایح روی سایت خواهد بود. ساعت شانزده شد و من از سایت خبرگزاری مزبور خواندم که نتایح اعلام شده است! رفتم داخل سایت دیدم خود سایت سنجش هم اعلام کرده است که نتایج روی سایت هستند! پس چرا من نتایج را نمی بینم؟
سایت سنجش را بالا و پایین می کردم و چیزی نمی یافتم. گمان کردم ایراد از مرور گر است، فلذا رفتم سراغ کروم که همیشه وظیفه اش را به نحو احسن انجام می دهد (معمولا بعد از سال ها استفاده از محصولات غیر گوگلی به این نتیجه می رسم که گوگلیش! بهتر است. مثلا بعد از دو سال مقاومت با ویندوز فون و هم زیستی تقریبا مسالمت آمیز با آن اکنون یک گوشی با سیستم عامل عجیب و ایضا غریب دستم است که اپ اندرویدی هم می خورد، تازگی ایمیلم را هم از مایکروسافت کوچانده ام به جی میل (البته با همان آی دی با حال مایکروسافتی ام)). خلاصه این بار گوگل هم کاری نتوانست بکند و همچنان سایت سنجش نوشته بود نتایج روی پایگاه سنجش به نشانی فلان قرار گرفته اند و بروید ببینید و من می رفتم و نمی دیدم.
با سنجش آموزش کشور در جدال بودم که دوستی به دادم رسید و گفت: احمد نتایج را اعلام کرده اند. و من هم انکار که چیزی نیست روی سایت تا اینکه گفت بابا من نمره خودم را دیده ام. و بعد آمد مرا که آخرین بار در دوره هرودوت کنکور داده بودم روشن کرد که سازمان سنجش سیستم دارد و برای دیدن نتیجه باید وارد سیستم شد.
مثل کنکور کارشناسیم که هر ترکیب خطی از تعداد صحیح و غلط را برای تست های زبان کنار هم قرار می دادم، به هیچ وجه درصد اعلام شده در نمی آمد، این بار هم سازمان محترم لطف کرده بود و درصد یکی از درس ها رو مورد عنایت قرار داده بود ولی چون این بار از این عنایت راضی بودم، کریمانه چشم پوشیدم!

حالا هم درگیر انتخاب رشته هستم و برای انتخاب رشته هر کس ماجرا را با عینک خود می بیند و من هم بالاخره بیش از پانزده سال است که عینک می زنم! فلذا ترجیح می دهم در نهایت از شیشه پلاستیکی و به قول مرد عینک فروش، آنتی رفلکس عینک خودم ماجرا را ببینم!

یا علی

*پی نوشت: سازمان سنجش کارنامه رو که منتشر کرده، پاسخ نامه هر داوطلب رو هم نشونش می ده. پاسخ نامه رو که چک کردم، متوجه شدم که درصد درس مربوطه رو که اشتباه می انگاشتم، سازمان سنجش درست قید کرده و من گزینه ای رو که گمون می کردم اشتباه زدم رو پاک کردم و خاطرم نبوده

شیفته تکه های کوچک طنزی هستم که وسط فیلم های کاملا جدی کارگردان های کار درست رو می کنند.

مثال:

توی محرمانه لس آنجلس، کاری که گروهبان اد اکسلی سر لانا ترنر میاره!

یا باز توی همون محرمانه لس آنجلس وقتی پزشک قانونی داره از محتویات معده مقتول گزارش می ده.


اخیرا هم توی فیلمی به این جمله باحال از زبان شخصیت اصلی فیلم برخوردم، در جواب دوستش که می گفت حالا لازم هست اسلحه با خودت بیاری:


It's better to have a gun and not need it than to need a gun and not have it


تاریخ و تاریخ‌خوانی حکایتی جذاب و تا حدودی مظلوم دارد. از آن جهت مظلوم که طیف وسیعی از کسانی که تاریخ را به صورت غیر حرفه‌ای یا غیردانشگاهی دنبال می‌کنند، فقط جنبۀ روایی و قصه‌گون تاریخ برایشان جذّاب یا برجسته است. البته این موضوع به خودی خود اشکال و ایرادی ندارد. قصّه، روایت و داستان همیشه جذاب بوده اند، ولی اینکه کل تاریخ را قصّه و داستان بینگاریم به این علم ظلم کرده‌ایم.
یکی از منابع خوب تاریخی، هم برای پژوهشگران این حوزه و هم برای تاریخ‌دوستان قصّه‌جو، سفرنامه‌هایند. نشر اطراف بعد از چاپ مجموعۀ پنج جلدی سفرنامه‌های قاجاری که حکایت دیدار مسافران قاجاری با شهرهای بمبئی، پاریس، لندن، سنت‌پترزبورگ و استانبول است، این بار سراغ سفرنامه‌های ن قاجاری رفته است. اولین کتاب این مجموعه با عنوان چادر کردیم رفتیم تماشا» را خانم زهره ترابی با استفاده از کتاب رومۀ سفر حج، عتبات عالیات و دربار ناصری (1386)، به کوشش استاد رسول جعفریان، آماده کرده است. این سفرنامه که بخش نخست آن سفرنامۀ حج و سختی‌های رفتن به مکّه است و قسمت دوم آن حکایت اقامت حدوداً دو ساله خانم کرمانی در اندرونی دربار ناصرالدین شاه قاجار، پر است از نکات خواندنی.
کتاب، هم برای پژوهشگران تاریخ اجتماعی مفید است (از جنبۀ چگونگی انجام سفر حج و مخاطرات و شرایط این سفر مثل سختی‌های راه و کشتی‌سواری و . در عصر ناصری) و هم برای عموم تاریخ‌نگاران از حیث بررسیِ اتفاقاتی که در اندرونی و دربار ناصرالدّین شاه قاجار رخ می‌دهد. نکتۀ مهم این روایتِ تاریخی، ثبت وقایع با یک نگاه نۀ جزئی‌نگر است.
این کتاب کوچک و خواندنی را اگر سفرنامه خوانید و یا به روایت‌های تاریخی علاقه‌مندید از دست ندهید.

چند برش از کتاب: (بخش اول از نیمۀ نخست کتاب است و دو برش بعد از نیمۀ دوم کتاب انتخاب شده است)
صبح جمعه هجدهم بار کردند. در این راه هم سنگلاخ بدی بود. کوه و کتل هایی بود. اگرچه همۀ راه‌ها‌ سنگلاخ بود، درخت مغیلان و خرمای ابوجهل بسیاری بود. شش فرسخ راه آمدیم. دو ساعت به غروب مانده رسیدیم منزل. آن‌جا هم آب نیست. شب بودیم. سحر بار کردند. یک پیاده امروز در راه از تشنگی مرد. آوردند سر منزل او را خاک کردند.
نماز صبح شنبه نوزدهم رسیدیم سر چند چاه آب. نماز کردیم. شترها آب خوردند. خیک‌ها ‌را آب کردند. سوار شدیم. این راه میانۀ دو کوه است. خیلی سبز، خوش هوا، درخت‌های مغیلان بزرگ همه مثل نارون چتر زده. یک فرسخ راه آمدیم. بعضی حاجی‌های سرنشین آب برنداشته بودند. رفتند پیش عبدالرحمن که نایب امیرحاج بود. عارض شدند که ما آب برنداشتیم. در راه از تشنگی می میریم. آمدند جلو حاج را گرفتند. پیاده کردند، چادر زدند. منزل کردیم. امروز و امشب هم بودیم. این اول زمین نجد است. امشب هم قدری باران آمد. (صفحۀ 70)
امروز که یکشنبه بیست و پنجم است باز هم به طریق هر روز رفتیم تعزیه. عزیزالسلطان [ملیجک] گاهی توی تعزیه سوار می‌شود، نی بر می‌دارد، گاهی داخل مزغانچی‌ها ‌سنج می‌زند. گاهی چوب برمی‌دارد، آدم‌ها ‌را می‌زند. گاهی پیش شاه می‌آید، معاینه دیوانه‌ها. خداوند بخت بدهد. نه پدر به درد می‌خورد، نه مادر، نه نجابت. الان، اول شاه است، دویم عزیزالسلطان. یک نفر از اولادهایش به این مقام و مرتبه نیست. این دسته‌ها، ‌ها، تعزیه‌خوان‌ها، همه که دعا می‌کنند، اول شاه را دعا می‌کنند، دویم عزیزالسلطان. دیگر کسی را دعا نمی‌کنند. (صفحۀ 205)
امروز که شنبه بیست و هفتم است در خدمت خانم و زن‌های شاه همگی رفتیم خانۀ عزیزالسلطان که از عمارت‌های شاهی است. دیوان‌خانۀ عدلیه قدیم آن جا بوده. بعد سپهسالار و زنش که دختر فتحعلی شاه بوده، آن جا عمارت‌های خوب ساخته‌اند. آن‌ها ‌که مردند، اولادی نداشتند. شاه جلو گرفته، حالا داده عزیزالسلطان. بیرون شهر است. رفتیم آن جا. چه جاهای خوب، عمارت‌های اسباب‌های چراغ و غیره خوب. عزیز السلطان هجده سال دارد. حالا ختنه‌اش کرده بودند. توی رختخواب خوابیده. زنش هم پهلوی او نشسته بود. یکی از دخترهای شاه نامزدش هست. تا حالا شاه می‌گفت عزیز دردش می‌آید. حالا خودش راضی شده. این قدر شال و پول و جواهر از هر جا آورده بودند که حساب نداشت. امروز دو سه روز است ختنه کرده‌اند. هر روز و هر شب شاه پول فرستاده برای این که غصه نخوری. نمی‌دانم چه محبتی است خدا به دل این داده. عصری هم شاه آمد، خیلی محبت و مهربانی کرد. پدرش را چشمش را بستند، آوردند توی زن‌ها. شاه گفت آنچه خرج ختنۀ عزیز جان شده خودم می‌دهم. به همه انعام و خلعت خودم می‌دهم. پیش از این که شاه خودش بیاید، یک آب دست ترمۀ شمسه مرصع برای عزیز جانش فرستاده بود، دو طاقه شال کشمیری برای دلاک‌ها ‌فرستاده بود. خلاصه تفصیل بسیار است. خداوند بخت بدهد. شب آمدیم خانه. (صفحۀ 
214 تا 215)


این عکس را دوازده اسفند نود و هفت از پنجرۀ هتل گرفته‌ام. 

یک سایت اینترنتی هست که به نوعی آرشیو اینترنت به حساب می‌آید. وارد سایت می‌شوی و تاریخ را تنظیم می‌کنی روی سال 2005 و بعدسایت یاهو را انتخاب می‌کنی و یک دفعه پرت می‌شوی به یاهوی سال ۱۳۸۴ و تمام خاطراتت از ساخت نخستین ایمیل و ایمیل دادن‌ها و یاهو مسنجر، زنده می‌شود.

کاش می‌توانستم با آرکایو دات اورگ بروم به دبی سال‌های میانی دهه هفتاد، یا اصلا دبی دهۀ شصت، که مرحوم پدر قبل از به دنیا آمدن من دست خانواده را گرفته و برده بود آنجا. دبی اما برای من از پنج شش سالگی و سال‌های ابتدایی دهۀ هفتاد شروع شد. آدامس پی‌کی، تی‌شرتایی با تصاویر آدم‌هایی با کله‌هایی عجیب (که بعدها فهمیدم سیمپسون‌هایند)، شکلات مترو که آن موقع کاکائو» بهش می‌گفتیم، تفنگ‌های شش‌تیر و گلوله‌های قرمز رنگش و بادام زمینی. . اینها همه و همه سوغات لنج عمو بودند؛ وقتی که لنج بعد از دو ماه از دبی برمی‌گشت. 

پدر شریک عمو بود ولی خودش هیچ‌وقت با لنج نمی‌رفت. اصلا سال‌ها بود، انگار که با دبی قهر کرده باشد، پایش را توی این بندر نمی‌گذاشت. تا اینکه نمی‌دانم چه شد، سال هفتاد و هفت سفرهای هوایی‌اش به دبی را دوباره شروع کرد. پدر، مثل همه پدرهای خوب دنیا، روزهای تابستان من را با خودش به مغازه می‌برد. کار بهم می‌سپارد، تا کم‌کم بزرگ شوم. من می‌رفتم بانک و پول برای دبی حواله می‌کردم و به حکم تیز و بزی یک بچه بازاری می‌دانستم که کارمند بانک نباید بفهمد که این پول قرار است به کجا برود (ما زمانی تحریما رو دور می‌زدیم که اون عامو داشت رانندگی اون رئیس بانک رو می‌کرد!).  سوغات اولین سفر پدر برای من، بعد از آن همه دبی نرفتن، یک توپ فوتبال میکاسای اصل بود. چقدر پدر مهربان همراه آن پسر عموی نازنینش (روان هر دو شاد باشد) پیاده‌ گز کرده‌ بودند تا نمایندۀ میکاسا در دبی را پیدا کنند. پدر باد توپ را هم خالی نکرده بود و حجم زیادی از بار هواپیا برش شده بود یک توپ فوتبال میکاسای اصل. پدر که تا آخرین دم حیاتش، هیچ گاه از اصل نیفتاد، باور داشت که پول پای جنس بنجل نباید داد و یادگار دومین سفر دهۀ هفتادی‌اش به دبی، برای من یک ساعت مچی رمانسون طلایی رنگی بود که هنوز بعد بیست سال مثل ساعت کار می‌کند.

حالا بعدِ این همه سال از دبی شنیدن و دیدن، من هم به دبی آمده‌ام. کاش می‌توانستم به آرکایو دات اورگ بروم و دبی را برگردانم به سال هفتاد و هفت و پدرم را هم، و با هم توی خیابان‌های این بندر قدم بزنیم و این بار برای پسر من، که همه چیزش، از اسمش گرفته تا خلق و خویش شبیه اوست، ساعت رومانسون بند طلایی و توپ میکاسا بخریم.


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ۱

الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ۲ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ۳ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ ۴ إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ۵ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ ۶ صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ ۷

مسعود کیمیایی یه فیلم داره با عنوان تجارت». بخش‌هایی از فیلم خارج از ایران روایت می‌شه. فیلم صحنه‌ای داره که یکی از شخصیتای اصلی فیلم (به گمانم فرامرز قریبیان)، توی آلمان کتک مفصلی می‌خوره و آش و لاش میفته کنار خیابون. تو عالم کودکی که فیلم رو می‌دیدم از خودم می‌پرسیدم آخه چرا این آدمایی که از کنار این بدبیار کتک خورده رد می‌شن، یکی‌شون نمیاد کمک این بدبخت و مثلا ببردش بیمارستان و به دادش برسه. همه خیلی راحت و شیک از کنار فرامرز قریبیان رد می‌شدن و کسی کاری بهش نداشت.
امروز توی یکی از ایستگاه‌های متروی تهران وقتی پله‌های پله‌برقی تموم شد و داشتم وارد سالن ایستگاه می‌شدم دیدم یه پسر هفده هجده ساله که لباس مرتب و تمیزی تنش بود، دقیقا پای پله‌برقی، تکیه داده به دیوار، زانوهاش رو تو سینه‌اش جمع کرده و آرنجش رو گذاشته رو زانوش و انگشتاش هم چسبیده به پیشونیش و انگار داشت درد می‌کشید. یه عینک طبی و یه بطری آب معدنی هم کنارش رو زمین بود. وضعش غیر عادی می‌نمود. چند قدمی که ازش دور شدم، برگشتم و دقیق‌تر بهش نگاه کردم.
شدت بی‌خیالی ملت و محل نگذاشتنشون به صحنه، این جسارت رو که برم بالای سرش ازم گرفته بود که دیدم یه خانم میان‌سال رفت سمتش و منم بی‌خیال خجالتی بودن همیشگیم، رفتم ببینم ماجرا چیه. از خانمِ پرسیدم مشکل چیه. گفت سرش گیج رفته یا یه همچو چیزی. بنده خدا انگار دلگرم شده یا حالش کمی بهتر شده بود، بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و اون خانم خیلی با محبت بهش می‌گفت می‌خوای تاکسی بگیرم بفرستمت خونه، پول همرات داری. از پسر مسیرش رو پرسیدم که دیدم با هم هم‌مسیریم و به خانم گفتم که خودم همراهش هستم. تا مقصدش باهاش بودم و فهمیدم گواتر داره و هر وقت عصبی می‌شه این‌جوری به هم می‌ریزه. دستاش به شدت می‌لرزید و نمی‌تونست شکلاتی رو که از شدت حرارت بدنش، تو دستاش ذوب شده بود باز کنه و بخوره. شکلات رو براش باز کردم و عذرخواهی کرد که مجبوره تو ماه رمضون جلوی من غذا بخوره. از هم که جدا شدیم و رفتم سمت ترمینال شمارۀ یک فرودگاه مهرآباد، یاد فیلم تجارت مسعود کیمیایی و فرامرز قریبیان مجروح و کتک‌خورده افتادم که چطور تو اون کشور کنار خیابون افتاده بود و کسی محلش نمی‌ذاشت.
تهران، ٢٦ اردیبهشت ٩٨

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها